یعنی می شود فردا بیایم برای این پست پی نوشت بزنم که اصلاحات فصل چهار و پنج تمام شد؟
خدایا لطفا بشود.:)
یک چهارم پی نوشت:))))
یک چهارم کارم دیروز تمام شد، یک چهارم بعدی هم به نظر می رسد امروز تمام شود! بله طبق معمول کار چهار روزه را یک روزه تصور می کردم و نمی شد که بشود:)
دوروز دیگر می آیم پی نوشت می زنم ان شاالله:)
این پست یک اعتراف نامه است:) من یک کمال گرا هستم، از نوع منفی نه مثبت! از آن نوعی که آدم را به اجتناب و اهمال کاری سوق می دهد. از آن آدمهایی که خودشان را صفر و یکی می بینند و مدام در حال سرزنش خودشان هستند.
البته بهتر است بگویم یک کمال گرای درحال درمان هستم.
در مراحل انجام پایان نامه ام به شدت از این موضوع ضربه خوردم و درنتیجه اضطراب های شدیدی را تجربه کردم. انتخاب موضوع و استادم یک سال طول کشید، پروپوزال دادنم یک سال، و این یک سالی هم که پایان نامه انجام می دادم با اضطراب های بسیار شدیدی گذشت.
تابستان به قدری اضطراب ها فشار روحی به من وارد کرد که یکی دوماهی از شدت اضطراب دچار وسواس فکری و افسردگی و حال بسیار بدی شدم. خانه و زندگی ام را رها کردم و با همسر به خانه مادرم رفتیم. نمی توانستم تنها بودن را در خانه تحمل کنم. اول سراغ طبیب سنتی رفتم، اطرافیان اصلا نمی پذیرفتند به روانپزشک و روانشناس و مشاور احتیاج دارم. همین طب سنتی را هم با اصرار من قبول کردند. همه می گفتند چیزی از کارت نمانده تمامش کنی خوب می شوی، هیچ کس حال بدم را باور نمی کرد. با داروهای طبیب سنتی کمی بهتر شدم ولی خوب نشدم و بالاخره اطرافیان پذیرفتند من نیاز به کمک روانشناس و روانپزشک دارم.
نزدیک سه ماه است با کمک خانم روانشناس دوست داشتنی و خانم دکتر روانپزشک عزیزم دارم به درمان اضطراب و کمال گرایی ام می پردازم. آنقدر در این سه ماه تغییر کرده ام که خودم باورم نمی شود. این وبلاگ و این پست خودش نشان دهنده تغییرات من است. دیگر نمی ترسم با اسم واقعی ام به همه بگویم من هنوز بعد از هشت ترم دفاع نکردم و دارم از روانپزشک و روانشناس کمک می گیرم تا بتوانم این مراحل آخر را هم طی کنم:)
دیشب راضیه گفت فصل چهارم سریال This is us آمده است و کلی خوشحالم کرد. من خیلی فیلم و سریال خارجی ندیده ام، ولی از بین آنها که دیده ام، This is us یکی از بهترین ها بوده است. یک سریال قوی خانوادگی با شخصیت های دوست داشتنی. دخترخاله جان معرفی اش کرده بود و وقتی در سایت دکتر شیری هم تعریفش را خواندم مشتاق تر شدم به دیدنش. یک انتخاب خوب است برای پرمشغله ترین روزهای زندگی که می توان به راحتی به دیدن یک قسمتش اکتفا کرد و با آرامش ادامه اش داد:)
دانلودش همین الان تمام شد. بروم قسمت اولش را ببینم:)
آقای همسر رفته تهران و من خانه مامان هستم. باید بنشینم سر پایان نامه و کلکش را بکنم ولی عجیب بی حوصله ام. صدایی توی سرم از دیشب گیر داده که برو یک قسمت از فصل سوم سرگذشت ندیمه را ببین و من در مقابلش مقاومت می کنم. می دانم مثل آدمیزاد سریال نمی بینم و اگر بنشینم سرش باید تا آخر ببینم.
شاید با مامان برویم خانه یکی از اقوام دخترک کوچولویشان را ببینیم تا کمی سرحال شوم.
باید برای زمان های استراحت هم بروم سراغ آموزش های دیجیتال مارکتینگ سایت متمم، بلکه این وسوسه سریال دیدن از سرم بیفتد که الان اصلا وقتش نیست.
این مراحل آخر پایان نامه خسته ام کرده، هربار استاد به جز اصلاحاتش، یک کار جدید اضافه می کند و من خسته تر از قبل باید بنشینم سرش. ظرف های پذیرایی جلسه دفاع را خریده ام هی نگاهشان می کنم انگیزه بگیرم برای ادامه کار:)
امیدوارم هرچه زودتر تمام شود که برای کارهای اداری ثبت سمن به تمام شدنش نیاز دارم.
من ترس خیلی زیادی از حیوانات داشتم، از همه حیوانات از هرنوعی. گربه در کوچه می آمد سمتم جیغ می زدم، کسی در تهران با سگش از کنارم رد می شد وحشت می کردم، از پرنده ها می ترسیدم، حتی اتی مثل مورچه یا مگس هم اگر روی دستم راه می رفتند وحشت زده می شدم.
داداش کوچک دوسه هفته ای ست دوتا همستر خریده، از انداختن غذا برایشان شروع شد تا غذا گذاشتن توی دهانشان و امشب بالاخره توانستم نوازششان کنم:) سرشار از حس خوبم:)) مدتها بود دوست داشتم به ترسم از حیوانات غلبه کنم، خوشحالم از برداشتن اولین قدم:)) آنقدر خوشحال که تمام فعل های پاراگراف اول را به صورت گذشته آوردم:))
قلی و لی لی اسم همسترهای کوچولوی داداشم هستند:)
دیروز سرکار، کارمان مختل شده بود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم بدون نت. امروز هم که یکشنبه بود و سرکار نمی رفتم، اگر هم می رفتم باید بیکار می نشستم.
آموزش دانشگاه هم که گویا دوروز است نتوانسته اند برسند سرکار، جواب تلفن نمی دهند.
همه چیز جز این بیان هم که قطع است و از همه جا بی خبریم.
نگران برادرها و دخترخاله هستم که تهرانند و من نمی دانم امروز تهران چه خبر است و اصلا این هفته قرار است تهران چه خبر باشد. صداوسیما و سایت هایمان هم که هیچ وقت دلشان نمی خواهد همه راست ها را بگویند.
دیشب تا ساعت ۱۲ فرش ها را پهن کرده بودیم و مبل ها را چیده بودیم و بالاخره خانه شبیه خانه شده بود. سرشب زنگ زده بودم کلی برای مامان غر زده بودم، آخرشب گفتم خوشحالش کنم، زنگ زدم دعوتش کردم صبح بعد از این که داداش می رود آزمون بدهد بیایند خانه ما.
امروز میزبان اولین مهمانان خانه جدیدمان بودیم. مامان و دوست نازنینش سیمین. البته سیمین به اسم دوست مامان است، ولی در عمل برای همه اعضای خانواده دوستی صمیمی و نزدیک و نازنین است. سنش دقیقا بین من و مامان است و به خوبی با هر دویمان جور می شود. با چای و شیرینی ای که خودشان آورده بودند پذیرایی کردم و کمانچه کیهان کلهر گوش دادیم و گپ زدیم. حس خوبی است که اولین میهمانانمان عزیزترین های زندگی ام بودند.
نسخه صوتی قیدار را با صدای رضا امیرخانی از نوار گرفته بودم و داده بودم سیمین خانم گوش بدهد، امروز گفت که تمامش کرده است. می گفت مثل من عاشق قیدار و مرامش شده است. گفتم بیایم در وبلاگ هم به هرکس قیدار را نخوانده پیشنهاد کنم برود با صدای خود امیرخانی گوش بدهد. البته مسلما برای هرکس هم قیدار را خوانده، شنیدنش با صدای امیرخانی باز هم جذاب خواهد بود.
الان که سیمین و مامان رفتند، نشسته ام به برنامه هایم در خانه جدید فکر می کنم. یکی از پروژه های مهمی که منتظر بودم پایان نامه تمام شود و بروم سراغش، جمع آوری و چاپ شعرهای سیمین است. بله، سیمین بانوی ما شاعر است. نمی دانم فرایند چاپ کتاب چطور است، ولی خیلی دلم می خواهد بتوانم تا تیرماه که تولد سیمین است این کار را انجام داده باشم و هدیه ام کتاب شعر خودش باشد.
مخاطب خاص نوشت: سیمین بانو، می دانم که اینجا را می خوانید. به محض اینکه اینترنت وصل شد، من منتظرم یکی یکی شعرهایتان را به صورت صوتی یا تایپ شده، هرکدام برایتان راحت تر بود برایم بفرستید و کارش را شروع کنیم. لازم نیست منتظر دفاعم بمانیم، حالا که در خانه جدید مستقر شده ام، تمرکز لازم برای این کار را دارم.
نتیجه کمیسیونم آمد. گفتند برای آخرین بار تاآخر آذر فرصت دفاع می دهند. باید هفته آینده دفاع کنم. هنوز درخواست دفاعم را نزده ام. هرچه از کمالگرایی درمورد پایان نامه ته وجودم مانده بود حالا خودش را نشان داده. این حالت های مزخرف را خوب می شناسم. به تعویق می اندازم که زیربار قبول کردن نقص نروم، استرس تمام وجودم را می گیرد و بازدهی ام به حداقل می رسد و در نهایت در دقیقه نود مجبور می شوم با استرسی وحشتناک کنار بیایم و نقص های کارم را بپذیرم. باوجود تمام رشدی که در این مدت داشتم باز در این چرخه مسخره گیر افتادم. از تمام شدن پایان نامه میترسم. از تحویل دادن و نقطه پایان گذاشتن فرار می کنم.
میدانم مسخره است که زمان را به این دلیل دارم از دست می دهم و از آن طرف باید به هرسه استاد التماس کنم زود کارم را بخوانند که وقتی برای دفاع ندارم.
فکر می کردم فصل سوم سرگذشت ندیمه را بعد از دفاع خواهم دید ولی در همین دوسه روز دیدم و تمام کردم، هرچه استرسم بیشتر باشد، بیشتر عین دیوانه ها سریال می بینم.
هفته پیش به یک مصاحبه کاری رفتم و فکر می کردم برای دوشنبه این هفته با ذوق و هیجان مطالبی برای جلسه شان آماده کنم ولی حتی از رفتن به جلسه هم منصرف شدم، پایان نامه ام را که در جلسه هفته پیش ارائه دادم احساس میکردم آمادگی زیادی برای جلسه دفاع دارم ولی حالا حتی از فکرکردن به جلسه دفاع هم وحشت می کنم، کارگاه نویسندگی به قسمت جذابش رسیده و هنوز درس جدید را گوش نکرده ام، خرت و پرت های خانه از وسط خانه جمع شده و حتی مرتب کردن خانه هم به قسمت های جذابش رسیده، و من دوسه روز است فقط سریال می بینم، امروز که سریال تمام شد هر چرت و پرتی که شبکه سه نشان داد تماشا کردم. دور از عقل ترین کار ممکن را اینطور مواقع انجام میدهم. و من تمام این حالت ها را می شناسم و ماه هاست دارم با آنها مبارزه می کنم.
از پس غول مرحله آخر هم بر می آیم، به امیدخدا!
از یک پایان نامه ناقص دفاع می کنم و زنده می مانم!!
پ.ن: چرت و پرت نوشتم ولی باید اینها را اینجا می نوشتم! نوشتنش به من قدرت می دهد.
فردا جلسه دفاعم است.
البته نیم ساعت یک ساعتی با خبرهای ضدونقیضی که منتشر می شد معلوم نبود جلسه دفاعم برگزار می شود یا نه که خداروشکر دانشگاه های تهران تعطیل نشد و من فردا دفاع می کنم ان شاالله.
و بعد رها می شوم:)
منتظر زندگی هیجان انگیز پس از دفاع هستم. خانه و زندگی قرار است بالاخره از شگی در بیاید و از نیمرو و کنسرو نجات پیدا کنیم، مامان از دست تلپ شدن های گاه و بیگاهمان برای شام و ناهار راحت شود، کاری که باز نزدیک یک ماه تعطیلش کردم منتظر من است با کلی آیتم های جذاب، شاید یک کار پژوهشی شروع شود در ادامه پایان نامه ام که هنوز خبر قطعی اش را نداده اند و بسیار برایش مشتاقم، کلی کتاب های خوانده نشده و فیلم های دیده نشده و روایت های نوشته نشده منتظر من اند و از همه مهمتر فرم های اداری سمن منتظرند من مدرک جامعه شناسی ام را بگیرم و بتوانم پرشان کنم:)
و البته همانی که پدر خودش و همه اطرافیان را درآورد تا این پایان نامه تمام شد این دوسه روز دارد فکر می کند دلش برای دانشگاه تنگ خواهد شد و دلش دکترا خواندن هم می خواهد:/
استرس زیادی برای جلسه دفاع دارم ولی فکر کردن به تمام شدن و آسودگی بعدش آرامش بخش است:)
پ.ن: برای بعد از دفاع یک سفر هیجان انگیز به اصفهان برنامه ریزی کرده ام برای ملاقات یک دوست عزیز:)
موقع پایان نامه کارش برایم فان بود و خوش می گذشت. ولی عموجان روی من حساب باز کرد و منتظر بود دفاع کنم و بیایم جدی کار کنم. و این چنین شد که در فضای مجازی بازاریابی می کنم درحالی که اصلا بلد نیستم چه کنم:/ و البته عموجان معتقدند همکاران دوروبرش هم بازاریابی شان همین شکلی است و کسی از تخصص در این زمینه استفاده نمی کند!
بیزینس تجربه جالبی ست، فضای متفاوتی دارد با آنچه تا به حال درزندگی ام تجربه کرده ام و میتواند بستری برای رشد من در نقاط ضعفم در تعامل و ارتباط برقرار کردن و افزایش اعتماد به نفسم باشد.
اگر تجربه ای در این زمینه ها دارید ممنون می شوم کمکم کنید:)
تصمیم گرفته ام فعلا چند ماهی مشغول این کار باشم تا هم کمی برایم استراحت فکری باشد و زمان های اضافه را برای مطالعه در جامعه شناسی و مددکاری بگذارم و هم اینکه به درآمد اندکش نیاز دارم. تا ببینیم چه پیش می آید و خدا چه می خواهد.
درباره این سایت